رفتم خانقاه. با کوله ای از یک ترس غریب.
لبخند سادهی تاریخ مصرف گذشتهای دیدم که محتاطانه مرا به تصوف دعوت کرد.
سیب سرخ کرمویی را ملاقات کردم. آرام شدم و بعد از دور شدن از آنجا فهمیدم دلیل همهی ترسم او بوده.
حافظ راست میگفت؛
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند. .
.
توبیخ شدم.
نه برای آنچه که در واقع خطایم بود؛ برای آنچه که از من غلط برداشت شده بود.
+
بعد از سه ماه درس خوندن رو شروع کردم.
حس میکنم قدرت تفکرم رو از دست دادم؛
و حتی فکر میکنم از احساس هم تهی شدم.
دوست ندارم یک مرده ی متحرک باشم.دوست ندارم.
+الهی.به سوی خسته حالان کن نگاهی.
وحشتناکه یک روز بیدار بشی و ببینی تقریبا همه توانایی هاتو از دست دادی.
نمیتونی خوب فکر کنی و
حتی انگشت شستت رو هم نمیتونی به درستی ت بدی.
اندک ارتباطات انسانیت هم توی بحران افتادن.
نه در واقع زنده ای و نه توان مردن داری.
از کسی که بهترین کمک کننده هاست کمک میخوای ولی به وضوح امید رو نمیبینی.
و میترسی!
مثل کسی که توی جنگل داره جلو میره و بعد میفهمه سه باره از کنار همین درخت خشکیده رد شده.
خدایا خودت گفتی که شنوای دانا هستی .
خواهش میکنم بهم کمک کن و منو پس نزن.
درباره این سایت