رفتم خانقاه. با کوله ای از یک ترس غریب.

لبخند ساده‌ی تاریخ مصرف گذشته‌ای دیدم که محتاطانه مرا به تصوف دعوت کرد.
سیب سرخ کرمویی را ملاقات کردم. آرام شدم و بعد از دور شدن از آنجا فهمیدم دلیل همه‌ی ترسم او بوده.
حافظ راست می‌گفت؛

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند. .
.
توبیخ شدم.
نه برای آنچه که در واقع خطایم بود؛ برای آنچه که از من غلط برداشت شده بود.
 

+

بعد از سه ماه درس خوندن رو شروع کردم.

حس میکنم قدرت تفکرم رو از دست دادم؛

و حتی فکر میکنم از احساس هم تهی شدم.

دوست ندارم یک مرده ی متحرک باشم.دوست ندارم.

 

+الهی.به سوی خسته حالان کن نگاهی.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ امپراتور دوچرخه Jeff فروشگاه شادان ناز 765 وبلاگ باران موسسه حقوقی ثبتی مشهور شیدا صدای رهایی متن خوان